چه خوب بود وقتی که می‌نوشتم. می‌نوشتم و قلمم خوب بود. حداقل الان که گاهی چیزکی از آن وقت‌ها پیدا می‌کنم به خودم می‌گویم: «بدک هم نمی‌نوشتی ها».

مهدی را از همین بلاگفا پیدا کردم. شاید این دلیلی باشد برای بخشیدن این شکل و شمایل کسالت‌بار هزار ساله‌اش و آن به فنا رفتن و پاک شدن هیستوری دو سال و منهدم شدن کلی از وبلاگ‌های فارسی. خیلی از آن‌ها که هنوز کج‌دار و مریز می‌نوشتند.

نزدیک یک سال از اتفاقی که بین ما افتاد، می‌گذرد. نیمه‌شب هفتم خرداد که از قضا ماه رمضان بود و این قضا، نقشی در اتفاق‌های بعدش داشت.

دو روز پیش کلی از نوشته‌های آن روزها و هفته‌ها را دور انداختم. همراه کلی کاغذ و کتاب و جزوه بلامصرف در دو کارتن خالی جا دادم و همه را یک‌جا فروختم به سی‌وسه هزار تومان که می‌شود پول یک سینما رفتن دوتایی. در روزی غیر از سه‌شنبه.

از موضوع پرت شدیم. نوشته‌های آن روزها. که جابه‌جایشان به خودم و مهدی بد گفته بودم و گاهی حرف از مردن زده بودم. همه را بی ذره‌ای تردید دور انداختم. چه خوب که زمان گذشت. چند روز قبل به خودم می‌گفتم: «ببین یک سال از آن ماجرا گذشت و هنوز این‌همه خشم و درد با من است» اما کاغذهایی که دور انداختم به من یادآوری کردند چه حال بدی داشته‌ام. به‌خاطر همین یادآوری بود که بی‌رحمانه از بازار کاغذفروش‌ها سر درآوردند.

من از این یادآوری‌ها فرار می‌کنم. مثلاً از دوستانی که دیدنشان یادآور رؤیاها یا شکست‌هایم باشد. می‌ترسم این وبلاگ هم به خانه جن‌زده من بدل شود که بعدترها جرأت پا گذاشتن بهش را پیدا نکنم.

برای همین با احتیاط می‌نویسم. نه این که خودم را سانسور کنم، فقط جوری می‌نویسم که چراغ کم‌نور این خانه روشن بماند.

می‌نویسم که امروز، جمعه ۱۶ فروردین است و من مونای آبان ۹۷ نیستم. زمان گذشته و زخم تازه و خون‌چکان مرا هم آورده، هرچند نشانش هنوز سرخ و برجسته است.

 

 

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

لات لوت ایران منتخب برترین کالاها منطق السیر Travis سرفیس استوک گروه پنجره پنسا کسب و کار ديجيتال Christy مجله تفریحی خبری سرگرمی فان کده مـاده گـرگ وحشـی